آدم برفی نه!
مسافر آفتاب
برف می بارد
و نقش پاهایت روی برفها
و به انتظار بازگشتت
آنقدر به انتظار
که تمام موهایم دارند سفید می شوند
برف می بارد
و خیره به نقش پاهایت
مثل یک مجسمه
...نه!
مثل آدم برفی
برف می بارد
و من روی برفها می نویسم
"آدم برفی با سرما زنده است"
پس شاید از روی عشق است اگر با من
گرم نمی گیری
[آرام آرام دارد می گذرد
آرام آرام دارد
از جای پاهایت یک بعد از ظهر می گذرد
...یک بعد از ظهر نه
دارد یک عصر می گذرد]
برف نمی بارد
و از لابه لای نوری تاریک
چشمهایم به نقش پاهایت سفید می شوند و سفیدتر
و نقش پاهایت
از خجالت چشمهایم آب می شوند و آب تر
برف نمی بارد
و از لابه لای نوری تاریک
آدم برفی با تمام وجود
دارد ایستاده راه می دود
به سمت هیچ...
پی نوشت:یه سوال:این شعرو تو نگفتی دوست...؟؟؟!!!!!!!!
نظرات شما عزیزان:
.
.
.
.
.
زیاد مطمئن نیستم که من نگفته باشمش...
چقدر...چقدر...چقدر...آه...حرفی برای گفتن ندارم...(خودت بهتر از خودم میدونی...)
پاسخ:می دونم...